شایناشاینا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره
شمیمشمیم، تا این لحظه: 6 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

عشق مامان و بابا

اولین دندون

اولین دندونت رو تو نه ماهگی درآوردی. وای که چقدر اذیت کردی. بس که تب کردی و نق نق . البته دو تا دندون (پیشین پایین) رو با هم در آوردی.  
20 فروردين 1390

تولد یک سالگی

روز جمعه ۱۹/۱/۱۳۹۰برای اولین بار تولدتو گرفتیم. در اصل که پنج شنبه ۱۸/۱/۱۳۹۰ تولدت بود. اما چون خاله زهرات شیفت بود(محل کارش سربیشه بود) فرداش (جمعه) برات تولد گرفتیم که خاله ها همه با هم جمع باشن. جای عمه هات - یکدونه عموت و باباجون و مامان جونت خیلی خالی بود. آخه اونا مشهدن نمیتونن تو جشن تولدت باشن. البته دستشون درد نکنه همشون اس ام اس دادن و تولدتو تبریک گفتن. خب حالا تولدت: ساعت ۸ شب توی سفره خانه سنتی قلعه بیرجند اتاق شماره ۳ رو من و بابات برات تزئین کردیم (یک عالمه بادکنک و یک تعداد عکسایی که ازت گرفته بودیم رو روی دیوار زدیم.) خیلی قشنگ شد. حالا انشا... عکساشو بعداْ می بینی. کیک تولد و شمع شماره ۱ رو باباجون و عزیزجون ...
20 فروردين 1390

واکسن 4 ماهگی

دومین باریه که قراره واکسن بخوری. بازم با عزیز جون بردمت مرکز بهداشت تا واکسن بخوری. این دفعه یک واکسن روی پات زدن. شکرخدا نسبت به ۲ ماهگیت کمتر اذیت کردی. ...
20 فروردين 1390

واکسن 6 ماهگی

سومین باری که واکسن خوردی در ۶ ماهگی بود. همزمان شده بود با سرکار رفتن من بعد از ۶ ماه مرخصی . آخه به مامانی بخاطر تولد شما جیگری ۶ ماه مرخصی زایمان دادن . حالا هم قراره من برم سرکار و هم قراره شما واکسن بخوری. براهمین یکی دو روز قبل از ۶ ماهگی واکسنتو زدیم که مامانی ۲ روز تعطیلی پیشت باشه . ...
20 فروردين 1390

واکسن 2 ماهگی

یادمه اولین باری بود که میخواستم ببرمت واکسنتو بزنن. تنها که میترسیدم ببرمت. با عزیزجونت رفتیم مرکز بهداشت. وای اینقد کوچولو بودی که خانومه گفت واکسنو چه جوری بزنم. من رفتم کنار. عزیز جون تورو گرفت تا واکسن تو بزنن. روی هر دوتا پات واکسن زدن. برگشتیم خونه عزیز. عزیز همش برای کمپرس آب گرم میذاشت. تا بالاخره یک کم دردت آروم شد.
20 فروردين 1390

اولین بیماری

اولین بیماری زردی بود که در ۸ روزگی گرفتی. ۳ شب توی بیمارستان بستری بودی. تو رو داخل دستگاه گذاشته بودند. اینقد کوچولو بودی که می ترسیدم بغلت کنم . آخه دکترت گفته بود فقط برای شیردادن باید از توی دستگاه بیرون بیارمت. اولین بار بود که ۳ شب مداوم توی بیمارستان بودم. ولی از بس برام عزیزی اصلاْ برام مهم نبود که کجام. فقط وفقط مهم بود که زودتر خوب بشی. بابات طفلکی این ۳ شب رو توی ماشین توی پارکینگ بیمارستان می خوابید. اونم از بس تو رو دوست داشت و داره و براش عزیزی انشاا... که هیچ وقت هیچ بچه ای مریض نشه. ...
17 فروردين 1390